برایت مینویسم...
برای تو که تمام وجودم شدی،تویی که به من نام مادر بخشیدی و شدی بود و نبودم.میدانم این نوشته ها را هیچ وقت نخواهی خواند.یا اگر هم بر حسب تصادف بخوانی در چه سن و حس و حالی هستی؟؟!!نمیدانم ان روز من هستم یا نه!!!ولی بدان که این حرفها دل نوشته های من به توست،شاید بماند یادگاری از من برای تو...تمام شب و روزم در تو خلاصه میشوند و با تو میگذرانم روز بروز زندگیم را...با خنده هایت میخندم،از شادیت شاد میشوم،ازناراحتیت دق میکنم. با آمدنت زندگیمان زیباتر شده
عزیزترینم همانطور ک روزهام پرشده از تو آرزوهایم نیز هم درگیر توست
دلبندم این روزها ب خاطر داشتنت لبریز عشق و محبت هستم چه خوب است که من قرار است مادرت باشم قرار است ب جان من قسم یاد کنی قرار است صدایم کنی.. قرار است هزار بار برایت لالایی بخوانم تا بخوابی
...جان جهانم ...
من به خدایی ایمان دارم که ...
همین نزدیکی ست ...
وبه دعای مادرانی که ...
از ته دل سر به سوی اسمان می برند ..
و خدای فرزندانشان را صدا میزنند ...
فرزندم
من به باران الهی ایمان دارم ...
وخدایی را که ...
همین نزدیکی ست ...
و صدای مادران را می شنود ... قسم می دهم ...
فرزندان خوب مان رادر پناه خودش حفظ کند
امین
...